کاش کوچهء ما را نمی خواندم بخش سوم
محمدنبی عظیمی محمدنبی عظیمی

شخصیت ها وپرسناژ های عمده :

 

   امین ازجملهء شخصیت های کلیدی داستان به شمار می رود ، به طوری که حضور ملموس وی را دربسی اتفاق ها و حادثه هایی که درکوچه ما رخ می دهند ، حس می کنیم. اما این امین هرکسی که باشد مخلوق نویسنده ء داستان است . بنابراین هرحرف وهرعملی که او وسایر قهرمانان کوچهء ما برزبان می آورند و انجام می دهند، سخنان و عملکرد های آنان نیست ؛ بل از نویسندهء داستان است که به دهن آن ها گذاشته می شود.  پس تاهنگامی که امین امین است ودرنقش خودش ظاهر می شود، آدم ساده ، صمیمی و خوش قلبی است که زلیخا ومادرش وزنده گی را دوست دارد وبا کوچه گی ها، آشنایان وآدم های دور وبرش روابط متعارف و صمیمانه برقرار می کند. او تا اخیر داستان شخصیت آرام ، برده بار، و بی توقعی دارد. اصلاً خشمگین نمی شود . دربرابر ظلم واجحافی که درمراحل مختلف زنده گی براو وارد می کنند، نمی ایستد وبرده وار همه ستم ها را قبول می کند وبه جان می خرد ، انگار آدمی است که حتی اگر مورچه یی سهواً درزیر پایش بمیرد ، اقیانوسی از اشک از چشمانش جاری می شود. اما هنگامی که بزرگ تر می شود و به آدم سیاسی مبدل می گردد، دیگر وی امین نیست ، بل نویسندهء داستان است . یعنی کسی که خواسته است از زبان امین خاطرات زنده گی سیاسیش را بازگو کند ، عقده ها وکمپلکس های روحیش را بگشاید، کسانی را که دوست دارد تا سرحد نامحدودی ستایش کند و کسانی را که بد می بیند ، با زشت ترین کلمات ودشنام ها مورد سرزنش قرار دهد. این امین دردادگری هایش تند وشتابزده عمل می کند و درگزارش های خطی و ژورنالیستک گونه اش دست به دامن " افواه " و " شایعه " و " آوازه " می زند و ازخط صداقت ژورنالیستکی  گهگاهی یکسره عدول می کند. به همین سبب است که دادگری هایش آگنده از تناقض  وتحلیل هایش سرشار از حب وبغض سیاسی اند. اما این کدام عقده است که آفرینشگر امین را مجبور ساخته است که با قهرمانان و شخصیت های سیاسیی که درداستانش حق وناحق راه یافته اند ، برخوردهای جداگانه داشته باشد؟ یکی را ازپشت شیشهء سیاه عینکش بنگرد ودیگری را از پشت شیشهء سفید عینکش؟ مگر شگفتی آور نیست که کسی که به ایدیولوژی چپ و دانش مترقی باور داشته واززمرهء کسانی بوده است که برای تدویر کنگرهء حزب تلاش داشته است، درزمان حاکمیت حزب حاکم سکوت کرده واز مزایای آن استفاده کند ؛ ولی پس ازسقوط حاکمیت قلم برگیرد ، نظام را لائیک (مثلاً در ص 600) بخواند، افسران ارتش را دله ودیوث  و کارگزاران نظام را دست نشانده و عمال بیگانه؟ بیایید ریشهء این ارتداد سیاسی را پی گیریم :

 

 این دیگر یک حقیقت است که نویسندهء کوچه ما ، زمانی از جملهء فعالین حزبی بوده است وازجملهء رفقایی  که برای تدویرکنگرهء مؤسس درتک وپو و تلاش خسته گی ناپذیر بوده اند.  چندی پیش رفیق گران ارج جناب عبدالصمد اظهر یکی از پیشکسوتان حزب دموکراتیک خلق افغانستان به مناسبت چهل وپنجمین سالگرد حزب دیموکراتیک خلق افغانستان دربخشی ازنبشتهء " از کجا تا به کجا ؟ " که درسایت وزین " اصالت " اقبال نشر یافته بود، درمورد اولین اقداماتی که برای تدویر کنگره مؤسس ضرور بود وباید انجام می گرفت ، چنین می نویسد :

 

  " ... یکی از کار های مهم واولی که باید انجام می شد، نزدیک سازی دویار زندان ، ببرک کارمل ومیر اکبر خیبر بود که بنا بر سوء  تفاهمی از هم فاصله گرفته بودند. عده یی ازفعالین به این امر اهتمام ورزیدند که نقش اساسی را دراین ارتباط سلیمان لایق اداء نمود. با رفع سوء تفاهمات ، کارایجاد تماس ها ، نشست های محدود ومباحثات آغاز گردید که روز تا روز گسترده تر شده می رفت. از جمله کسانی که دراین ارتباط علاوه برببرک کارمل ومیراکبر خیبر زودتر فعال شده بودند می توان از سلیمان لایق ، ذبیح الله زیارمل، حکیم سروری، شاد روان عارف سروری، شاد روان مهرالحق قطره ، شاد روان قدوس غوربندی، اکرم عثمان ، دوکتور شاه ولی ونویسنده یاد نمود. زمانی که تماس ها وجر وبحث های ببرک کارمل ومیر اکبر خیبر با شخصیت های کلیدی منتج به دستیابی تفاهماتی گردید، کار همه جانبهء ایجاد تشکیلات مقدماتی ، به مثابه زیر بنایی برای تدارک تدویر کنگرهء مؤسس آغاز گردید. "

 

  مرحوم عبدالقدوس غوربندی نیز در صفحهء نهم کتابش " نگاهی به تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغاستان "  اکرم عثمان را عضوی از حلقهء حزبی خود و از جملهء همسنگرانی می داند که برای نخستین بار زنده یاد میراکبر خیبر را "استاد " خطاب کرد:

 

  " ...میر اکبر خیبر درس زبان انگلیسی را شروع کرد. دراولین روزهای تدریس تاثیر عمیقی بر ما گذاشت. او به مرور زمان وبه احتیاط نظریات سیاسی وفلسفی خود را مطرح می کرد. درگروپ سه نفری مان به مرور دوستان وهمسنگران دیگری راه یافتند. محمد اکرم عثمان ، عارف اکبری [ سروری ] بشیر رویگر، رحمت الله ، محمد موسی آتش، ذبیح الله [ زیارمل ] وسیلانی که معرفت قبلی با سلیمان لایق داشتند، یکی بعد دیگری به حلقهء ما راه یافتند. به یاد دارم آن بار اول بود که محمد اکرم عثمان ، میر اکبر خیبر را استاد خطاب کرد. بعد از آن دیگر کلمهء استاد با نام خیبر گره خورده بود. تنها درحلقهء ما نی ، بلکه درمیان تمام اعضای حزب مروج گردید. "

 

 حالا چه واقع شد که این عضو پیش کسوت حزب دموکراتیک خلق افغانستان عقده مند گردید و آستین بر زد و شش سال تمام صرف کرد برای نوشتن کوچهء ما که اگر به دقت خوانده شود، دشنام نامه ییست بر ضد بهترین رفقای آن دورانش. ازجمله زنده یاد عارف سروری، حکیم سروری، بشیر رویگر، ذبیح الله زیارمل ، مهرالحق قطره، قدوس غوربندی، عبدالصمد اظهر ، رحمت الله ، شادروان موسی آتش ، سیلانی و دیگر رفقا که با تمام فراز ها وفرود های روزگار تا همین اکنون به آرمان های حزب ومردم خویش وفادار مانده اند وهرگز به خاطر برائت ! گرفتن و تغییر دادن اذهان مخالفین ایدیولوژیک شان" کوچه" بدل نکرده اند. وسوال دیگر این است که چه خصومتی میان امین قهرمان کوچهء ما و زنده یاد ببرک کارمل می توانست وجود داشته باشد که بخش زیاد داستان آگنده است از اتهام و کنایه و هجو و تحقیر آن فقید ؟ آیا شهادت میر اکبر خیبر را که دشمنان حزب به دوش ببرک کارمل مرحوم می اندازند، باعث این نفرت بی پایان شده است ویا نرسیدن به مقام های حزبی ودولتی درخور درهمان وقت وزمان؟ مسأله یی ترور استاد خیبر را که دوست ویار زندان و رفیق راه وهمراه ببرک کارمل بود، دیگر همه می دانند که توسط دو نفر از اعضای حزب اسلامی گلبدین حکمتیار صورت گرفته بود و توسط وحید مژده یکی از پژوهشگران آگاه مسایل سیاسی وتاریخی افشاء شده است که خود داستانی است پر ازاشک وخون و من درجای دیگراین یادداشت ها به صورت مفصل درباره آن خواهم نوشت. اما می ماند مسأله مقام دولتی وموقف حزبی که اگر انصاف داشته باشیم ، می بینیم که هم درزمان زنده یاد ببرک کارمل وهم دروقت ریاست جمهوری داکتر نجیب الله شهید، مقام های بلند سیاسی به وی تفویض شده ، هرگز به حاشیه رانده نشده وهمیشه مورد توجه بوده است.

 

به طور مثال آیا حضور  یک شخص در بسی کمیسیون های دولتی، اشتراک کردن پیهم وی در میز های گِــرد برای توضیح وتشریح اهداف دولت ، مفتخر شدن به رتبهء بزرگ علمی یک کشور دلیل اعتماد وتوجه دولت به آن شخص نیست؟ آخر من خود که بارها با آن بزرگواردرمیزهای گرد رادیو تلویزیون وقت افغانستان برای توضیح حوادث  اجتماعی ، سیاسی و نظامی آن برهه زمانی اشتراک داشته ام ؛ حتی یک کلمه انتقاد آمیزنسبت به سیاست های دولت اززبان آن جناب درآن زمان نشنیده ام، چه رسد به دشنام زنی و تحقیر وتوهین افراد وشخصیت هایی که تا کنون هیچ محکمه یی سندی دال بر محکومیت آنان ارائه نکرده است.

 

  اگر از موضوع دورنرفته باشم می خواستم به یاد دوستان بیاورم که این تنها کوچهء ما نیست که نویسنده اش خواسته است وضعیت سیاسی واجتماعی افغانستان چهل سال پیش را درهاله یی ازروایت بیان کند. بل نویسنده گان دیگری هم هستند که چنین کار بزرگی را انجام داده اند ولی بیطرفی یک داستان نویس را پاس داشته اند. مثلاً رزاق مامون نویسندهء " عصر خودکشی " که در16 ساله گی درزمان قدرت وحاکمیت سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان به خاطر تعلقش به حزب اسلامی گلبدین حکمتیار به زندان رفت و سال های متمادی را درزندان پلچرخی سپری کرد و می بایست عقده می داشت ودست کم با نیش زبان انتقام می گرفت؛  برعکس دررمان قطورش حتی یک کلمهء توهین آمیز به آدرس کسی ننوشته است. دراین رمان که درحقیقت تقابلی است دربین استخبارات دولت افغانستان ( خاد ) واستخبارات مجاهدین سابق درکابل که تا پایان داستان به صورت دردناک ادامه می یابد ، رزاق مامون درباره برخی از کارکنان مهم وزارت امنیت دولتی ؛ ولی با نام های مستعار وشخص داکتر نجیب الله رئیس و بعد ها وزیر آن وزارت با اسم حقیقی اش حرف می زند ؛ اما نه به آن زشتی ونه با آن درشتیی که در کوچه ما به کار رفته وراوی داستان ازآن استفاده کرده است. مؤجز این که رمان مامون بر مبنای خط ایدیولوژیکی نوشته نشده است و به همین سبب دربین طیف وسیعی از روشنفکران کتابخوان از شهرت کم نظیر برخوردار شده و ازجملهء آثار ماندگار داستانی محسوب می گردد.

                                                              

  به هرحال برگردیم به اصل موضوع یعنی این که هم امین وهم آکه موسای خاخام نیمچه فیلسوف که آرام آرام حیثیت مرشد ورهنمای او را به خود اختصاص می دهد، آدم های لیبرال منشی هستند که  دربارهء مسایل اجتماعی –  تاریخی نگرش روشنفکر مآبانه یی دارند، چندان  که با برخورد عاطفی به مسایل بنیادی جامعه وجهان پیرامون شان می نگرند، نه با دید عینی وریالیستیکی. جناب حسین فخری داستان نویس ومنتقد ادبی کشور ما درشماره 362ماه جوزای 1389 خ ، روزنامه 8 صبح در مورد چنین می نویسد :

 

 " نویسنده در رمان کوچهء ما آدمی است عاطفی واحساساتی ونسبت به آدم های داستانی اش به برداشت های احساساتی واخلاقی اکتفا می کند. به یکی همدردی نشان می دهد به دیگری بدبینی وحتی خصومت ونفرت. یعنی بسیاری ها را از پشت عینک سیاه وسفید می نگرد ودرنهایت نگرش روشنفکرانی را می نمایاند که با برخورداخلاقی محض ، مسایل اجتماعی وتاریخی را مطرح می کنند. نویسنده تاریخ را به مثابه داستان تلاش ها ورنج های مردم مورد توجه قرار نداده وشکلی از پرس و جوی اجتماعی نیست. استنباط تازه یی از تاریخ به خصوص برای جوانان ندارد . رمان تاریخی ، اثری تخیلی ومبتنی بر احساس نویسنده یی است که غالباً بر مبنای خط عقیدتی نمی نویسد. اما اگر تصویری که از دوران مورد نظرش می دهد ، جامع و بی غرضانه باشد ، می تواند به غنای آگاهی ما ازآن دوره کمک کند. ..... درادبیات داستانی شخصیت خوب وبد مطلق وجود ندارد واگر سایهء ادبی نباشد گهگاهی هتک حرمتی هم به مشام می رسد. ..درنتیجه اساسی ترین جنبه داستان که همان " نشان دادن " است فراموش می گردد وجایش را توضیح دادن مستقیم وپرگویی به خود اختصاص می دهد. "

 

  اکه موسای یهودی :

   دومین پرسناژعمده داستان شخصی است  به نام موسای یهودی پدر دختر نازنینی که دل درگرو مهر امین سپرده است.  موسی  به - گفته راوی-  درعنفوان جوانی به نهضت اتحاد ملی ترکستان می پیوندد  و با تعدادی از جوانان انقلابی باشقیرستان که درآن جمله هشت تن یهودی باشقیری نیز شامل بودند به اردوی سرخ ثبت نام می کند. بعد درجنگ جهانی اشتراک می کند وبه خاطر پیروزی طبقه کارگر تمام کشورهای جهان ، با همرزمان دیگرش خود را به آب وآتش می زند وازنخستین دولت کارگری جهان دربرابرارتش سفید تا پای جان دفاع می کند و....سرانجام به افغانستان فرار کرده با پول های باد آورده یی که معلوم نیست از کجا کرده درشهرنو یعنی منطقه اشرافی شهر کابل بوستان سرایی برای خود می سازد وزنده گی بی دغدغه یی را حتی دردشوارترین شرایط کابل می گذراند. البته من به این کاری ندارم که او جاسوس موساد بوده است یا یک یهودی بی آزار.  ولی شگفت زده می شوم که درمیان آن قومی که پول دین ودنیای شان است، چنین شخصیتی می تواند وجود داشته باشد که داشتن ونداشتن پول و منفعت مادی درروابط روزانه برایش بی اهمیت است؛ زیرا تا کنون نه مسلمان چنین چیزی شنیده ونه کافر چنین چیزی دیده !   به هرحال این شخص که شراب خوری است قهار و رفیق دریا نوش دیگری هم به نام محسن آغا دارد، تا ختم داستان به مثابه رهنما و غمخوار ومشاور امین باقی می ماند . اما این آدم به شدت پرگو، فلسفه باز، تاریخ دان، دانای کل و عقل عالم است . اودربسی جا ها کتابی حرف می زند و کتابی می اندیشد. مثلاً  هنگامی که دربارهء حوادث انقلاب اکتبر حرف می زند، به آدم این تصور دست می دهد که  کتاب تاریخ اتحاد شوروی وقت را گشوده و خط به خط آن را می خواند و به امین و محسن آغا چنین تفهیم می کند که انگار افغانستان نیز شوروی باشد وحوادث تاریخی هم دور باطلی که درهمه جا یکسان رخ داده می تواند .  خاخام ، فارسی را مانند بلبل حرف می زند و ابیات زیادی از گنجینه های ادب زبان فارسی را درحافظه دارد. گل وگل بته را دوست دارد و می و می خانه را می پرستد.  بدینترتیب او جامع الکمالات است ! فقط عیب بزرگش این است که سخت منفی باف است ودادگری هایش تند وشتاب زده اند و همین امر سبب می شود که دربسیاری حالات درک درستی از وضعیت نداشته باشد وامین معصوم را با مشوره های ناسخته اش از نهضت مترقی کشورش دور ودورترساخته سرانجام به انزوای سیاسی بکشاند.

 

   اما حکمت این که چنین نقش برجسته یی به این " یهودی سرگردان "  ودخترش دراین داستان داده شده است چیست؟ آیا نویسنده برای رنگینی هرچه بیشتر هوا وفضای داستانی به این امر مبادرت کرده است ؟ یا می خواسته است به مردمی که نمی فهمند، بفهماند که یا ایهاالناس زنهار! زنهار! که خداوند مسلمان ویهود وگبر ونصارا را یکسان آفریده و در امرخلقت به هیچ طایفه یی امتیازی نبخشیده است ، یا این که  گزارشی داده باشد برای قوم یهود که آخرین یهودی افغانستانی درشرایط دشوار افغانستان چگونه زیست و چگونه حتی حاضر شد دخترش را درعقد نکاح یک مسلمان درآورد؟

 

   محسن آغا :

 

  این شخص دکان انتیک فروشیی دارد در جوار مسجد حاجی یعقوب. آدم رند ، چالاک ولی دست ودلبازی است و درپس خانهء دکانش انواع و اقسام مشروبات الکلی را ذخیره کرده است. از ویسکی گرفته تا ودکا و کنیاک وشراب های وطنی آن هم درخم های ده منی . وی آدم به درد بخوری است زیرا رمز کار در بازار را بیخی بلد است ومی داند چگونه خر درگل مانده ء خود ودوستانش را با دادن یک مشت پول و یا یک بوتل مشروب و یا تحفه وتارتق از گل بیرون بکشد. وی درهرزمان وهر برهه تاریخ با رجال وشخصیت های بزرگ ومطرح حشر ونشر دارد و در دستگاه جهنمی استخبارات وقت نیز آمد وشّــد ! اگرچه فرصت طلب ومعامله گر است ولی روابط خوبی با جوانان دارد و گهگاهی آنان را به کباب وشراب دعوت می کند. امین را دوست دارد و همو است که چندین بار به نجات وی شتافته و مانند یک پدر و دوست خوب به وی کمک کرده است.

  

شخصیت های دیگر:

 

    درکوچه ء ما بر علاوه این شخصیت ها ، آدم های دیگری هم هستند: شیراحمد پدر امین مرد عیاش ، پول پرست و زنباره یی که تا آخر داستان بد، بد است ودشمنی آشتی ناپذیری با یگانه پسرش و رفقای حزبی امین دارد. عالیه بیگم مادر پدر امین شخصیت منفی دیگردراین داستان است. پهلوان دّرمحمد ترکاری فروش ، جاجی گک .. سلیمان کبابی ومثلاً دریا خان والی سمنگان ! شخصیت های سیاسی نیز با نام وهویت اصلی وسرگذشت زنده گی شان دراین رمان راه یافته اند. مثلاً  ظاهرشاه ، سردار محمد داوود، رهبران حزب دیموکراتیک خلق افغانستان ،وزرا ،  سفرا ، رهبران تنظیم ها وسایرین. اما دلچسپ تر از همه این است که برخی از شخصیت های داستانی مانند مثلاً سلیمان کبابی و یا دریا خان کسانی اند که با همین نام ها در جامعه زیسته اند و مردم آنان را می شناسند.

 

 مثلاً این سلیمان کبابی را که از کفر ابلیس درشهر کابل مشهور تر بود کدام کابلیی نمی شناسد؟ همورا که سیاه چرده بود و لاغر اندام و دکان کبابی محقری دریکی از پسکوچه های عقب جاده نادر پشتون و نزدیک به فروشگاه بزرگ افغان درآن زمان داشت وتمام هنرش درپختن " کرایی" لذیذ و کباب خوشمزه خلاصه می شد؛ نه در عرضه کردن مشروب به مشتریان شناسا ویا ناشناسش. اساساً این مشروب الکلی که ازدر ودیوار "کوچهء ما" می بارد، درآن زمانی که نویسنده ازآن سخن می گوید، زیاد معمول نبود وبه جز خواص دردسترس عوام الناسی مانند سلیمان کبایی قرار نداشت. حالا آن فلک زده را ببینید ومشروب خوری ومشروب فروشی را،  یا قاچاقبری و دشمنی اش را با شیر احمد خان سفیر و سرانجام خود کشی وحلق آویزشدنش را درفرجام داستان. درست است که دکان او پاتوق بچه های مکتب بود ومن نیز با همصنفان بارها درآنجا رفته و کباب خورده ام ولی هرگز به یاد ندارم که درآن دکان درچاینک های چای برای مشتریان مشروب آورده باشند. البته که او آدم شوخ طبع وزنده دلی بود و غالباً با مشتریانش می خندید و مزاح می کرد. بیخی به یادم است که روزی من ودستگیر صادقی وکبیر و اسحق توخی از بالاحصار گریختیم ورفتیم به دکان سلیمان. هرکدام ما دو دو خوراک کرایی خوردیم ، مگر هنوز هم احساس گرسنه گی می کردیم. پول را که پرداختیم یکی از مایان به وی گفت " سلیمان آغا دل ما را نگرفت ! " سلیمان با تعجب به سوی ما نگریست و پس از چند لحظه یی که اندکی دور شده بودیم با صدای بلند گفت : " آغا جان غم نخور، پسان شگوفه می کند!"   پس می بینید که این سلیمان کبابی هرگز در شهرنو وآن هم درجوار مسجد جامع حاجی یعقوب دکان کبابی نداشته است. ولی اگر این سلیمان آن سلیمان کبابی نیست پس بر نویسندهء داستان بود که نام دیگری برای این قهرمان داستان بر می گزید تا برای خوانندهء نسل آن روز     " کوچهء ما " سوال وپرسشی باقی نمی ماند.  وانگهی اگر یک لحظه تصور کنیم که یکی از فرزندان و یا یکی ازنزدیکان و خویشاندان سلیمان کبابی به این کتاب دسترسی پیدا کند وپدرخانواده شان را با چنین سیما وانداز دراین داستان بیابند ، چه خاکی برسرشان باد خواهند کرد!

 

   دریا خان :  

 

 در ص 164 ج2 چنین می خوانیم : " امین با خود می گوید :  چه بدبختی بزرگی! بسوزه ای [این ] طالع ناسازگار. مار از پدینه بدش می آیه ، دهن غارش سبز می شه! این همه جاسوس درسر وآخر کوچه کم بود که ای [این] سوته ساروان هم پیدا شد." 

 

   " سودای همسایه گی با چنان نرغولی ، هوش ازسرش می پراند. به اتاق مادرش می رود وماجرا را بازگو می کند. حسینه می گویدش که از اول صبح شاهد قضیه است. خدا به داد شان برسد. آن روزدر چرت وسودای مادر وپسر سپری می شود، تا این که بامداد روز دیگر با بانگ بلند یک گاوشیری از خواب بیدار می شوند ومی دانند که  همسایه ، دوستدار دوغ وماست وشیر و قیماق هم می باشد. عصر همان روز از پشت دیوار بوی خوش نان پنجه کش خانگی ودود تنور به مشام می رسد وملتفت می شوند که همسایه جدید شان تنوری نیز سررشته کرده است. روز جمعه همان هفته کسی در می کوبد وامین به محض گشودن دروازه با همسایهء دیو پیکر وشخ بروتش مقابل می شود. باهم سلام و علیک می کنند وهمسایه با لهجهء مردم اطراف می گویدش که نامش دریا خان، رتبه اش دگروال ودفتر ودیوانش در وزارت داخله است. "

 

   امین و دریا خان  که حالا هسایه اند ، بارها با هم ملاقات می کنند. امین همسایه اش را شخص تازه به دوران رسیدهء کم سوادی می یابد که عضویت حزب را به خاطر کسب مقام و چوکی و جمع آوری پول و دارایی برگزیده و از بحر بیکران دانش مترقی تنها به فراگیری چند مقوله فلسفی بسنده کرده است. اما این دریا خان چون یک نرغول اطرافی است و نسوار به دهن می اندازد و هنگام حرف زدن تف آغشته به نسواردهنش را به سر وروی امین باد می کند بنابراین موجبات خشم ونفرت امین اشرافی را بر می انگیزد. پس از مدتی در هنگام تقرر والی های جدید ، سمنگان نصیب این سوته ساروان ( دریا خان ) می شود و دریا خان که به نظر  کمیته مرکزی یک انقلابی قاطع ، سرسخت وبی گذشت است، به این پست گماریده می شود والقصه ....

 

  واما، اگر این دریا خان زادهء تخیل نویسنده است وچون بیچاره اطرافی است ، شایستهء این همه طنز و تمسخر ، باید سوگمندانه یاد آور شد که درعالم واقع یک دریا خان دیگری نیز وجود داشت در ارتش افغانستان که تا رتبهء دگروالی رسید ودر پست های فرماندهی قطعات اردوی وقت افغانستان وظایفش را با کمال صداقت و ایمان داری حتی درمرزهای کشور به انجام رسانید. این دریا خان نیز بلند بالا بود واستخوان بندی محکمی داشت . از ولایت پکتیا بود و درزبان فارسی مشکل داشت به طوری که حرف   " ق " را " ک " اداء می کرد و حرف " پ " را " ف " وبرعکس. اما وی انسان بی کبر وبی ریا بود. او به خداوند ایمان داشت و مسلمان پارسا ومعتقد بود. اتفاقاً همین شخص در دوران جمهوریت سردار محمد داوود بنا برهر ملحوظی که بود به حیث والی سمنگان مقرر شد و سال ها درهمین مقام با کمال راستی ودرستی درخدمت مردم بود. من اورا از نزدیک می شناختم ، زیرا درقرار گاه قول اردوی مرکزی مدتی همکار بودیم ویادم است که من و جنرال محمد آصف الم رییس محکمه عالی قوای مسلح وقت که ازیک سفرکاری از صفحات شمال کشور برمی گشتیم ، برای ادای احترام به نزدش رفتیم و چه اخلاص واستقبال ومهمان نوازی شایسته یی که نگو ونپرس.

 

  ازدوستی شنیدم که دگروال صاحب دریا خان به رحمت حق پیوسته است که خداوند وی را ببخشد و جنت فردوس جایگاهش باشد، آمین یا رب العالمین ! و اما اگرحالا این کتاب " کوچهء ما "  را فرزندان شاد روان دریا خان بخوانند و متوجه شوند که پدر شان به خاطر گناه ناکرده به چه القابی مفتخر! شده و چه کوزه ها وکاسه هایی برسرش شکسته است ، چه خواهند گفت وچه خواهند کرد؟

 

   در" کوچهء ما " ازآدم های دیگری نیز با نام های حقیقی شان شخصیت سازی شده که برای نسلی که در همان دوران در شهر کابل زنده گی می کردند - با اندکی تأمل -  چهره ها وسیما های آشنایی هستند. مثلاً همین ربانی را که انگار دوست ظاهر شاه بوده باشد کدام شاگرد همان وقت لیسه حبیبیه کابل نخواهد شناخت؟ همو را که در تابستان داغ بالاپوش می پوشید وکلفش روسی به پا می کرد و دهنش همیشه پر از خنده می بود وبه جزکلمات  شاه و شهزاده ودربار سخن دیگری برای گفتن نمی داشت در" کوچهء ما " تلویحاً به حیث مسخره ظاهر شاه معرفی شده است .  یا زنده یاد مهر الحق قطره را که از جملهء چند تن افسران آگاه پولیس درآن دوران بود وعضویت جناح پرچم حزب دیموکراتیک خلق افغانستان را داشت چه کسی نمی شناسد. اما می خوانیم که از اونیز به حیث مخبری که به وظیفهء مقدسش خیانت کرده باشد ، یاد آوری شده است. شاد روان عارف [ سروری ] مشهور به "خرمگس*" نیز چهره یی آشنایی است که همه اورا می شناسند و می دانند که وی یک انقلابی پرشور ودانشمندی بود که متأسفانه از اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی – شاید در پستوی انتیک فروشی محسن آغا – ازحزب اخراج گردید. یا این عذرا دختر فرقه مشر نیز که خوشبختانه دراین جا با نام مستعارمعرفی شده است، دختر همان فرقه مشر معروفی بود که دو دختر دیگر نیز داشت. دخترانی که همه صاحب شهرت بودند وجمال وکمال ؟ حتی همین زلیخا نیز کسی نمی تواند بود، جزهمان دختر یهودی جذاب و پری پیکری  که درآن سال ها در شهرنو کابل می زیست و هر روز عصر برای به نمایش گذاشتن تن وبدنش به پیاده روی های اطراف پارک شهرنو قدم می زد و جوانان رند آن دوران وی را به عنوان " زنی به نام شراب" می شناختند ، متلک باران می کردند و دست می انداختند.

 

   خوب دیگر چه بگویم ؟ اگر همین طور درباره قهرمانان این رمان سخن بزنم ، می ترسم که گپ به فیها خالدون کشانیده شود ، فقط دراین بخش یک نکته را می خواهم یاد آور شوم که این فقدان عنصر تخیل در    " کوچهء ما" است که باعث شده تاگهگاهی چنین اشتباهات دردناک ومضحکی  رخ بدهد./

 

  * خرمگس رمانی است از اتل لیلیان وینیچ نویسندهء انگلیسی

 

  رجال سیاسی در" کوچهء ما " :

 

 ادامه دارد..


November 9th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان